آزادوار شهری به قدمت تاریخ

مادر نگاه خسته و تاریکت

با من هزارگونه سخن دارد

با صد زبان به گوش دلم گوید

رنجی که خاطر تو ز من دارد

دردا که از غبار کدورت ها

ابری به روی ماه تو می بینم

سوزد چو برق خرمن جانم را

سوزی که در نگاه تو می بینم

چشمی که پر زخنده ی شادی بود

تاریک و دردناک و غم آلودست

جز سایه ی ملال به چشمت نیست

آن شعله ی نگاه پر از دوداست

آرام خنده مــی زنــی و دانم

در سینه ات کشاکش طوفان است

لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر

سوزنده تر ز اشک یتیمان است

تلخ است این سخن که به لب دارم

مادر بلای جان تو من بودم

امّا تو ای دریغ گمان بردی

فرزند مهربان تو من بودم

چون شعله ای که شمع به سر دارد

دائم ز جسم و جان تو کاهیدم

چون بت تو را شکستم و شرمم باد

با آن که چون خدات پرستیدم

شرمنده من به پای تو می افتم

چون بر دلم ز ریشه گنه باریست

مــادر بــلای جان تو من بودم

این اعتراف تلخ گنه باریست


منبع:irscorpions.mihanblog.com

 

 


نویسنده: داود ׀ تاریخ: چهار شنبه 4 خرداد 1390برچسب:شعر از دکتر علی شریعتی, به مناسبت روز مادر,شعر , دکتر علی شریعتی ,مادر, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تمامی حقوق برای سایت روستای آزادوار محفوظ است. انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است